رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
«ــ ای خدا!
«یارم شود به صورت، آیینه یی که من
«رخساره ی رفیقان بشناسم اندر او!»
بردم سخن به چله نشینان کوه دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیتی که هست ــ
در هشت چاه خشک سیا، هفت ریگ سرخ،
یا زیر هشت قلعه کشم هفت مار کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دل شکار
رنجیده پای و خسته تن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکر غم و راه چاره هیچ
مأیوس پای قلعه یی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
«ــ این طلسم کهنه کلیدش به مشت توست؛
«با کس مپیچ بیهده، آیینه یی بجوی!»
۱۳۳۸
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو